در فراخنای تاریخ خطه سرسبز آذربایجان ,این سر ایران زمین, بارها در معرض تجاوز دشمنان قرار گرفته و هر بار چون ققنوسی از خاکستر خود بر خواسته و همچون دروازه بان دلاوری از این مرز و بوم پاسداری نموده است.۱۲۵۰ سال پیش که سرتاسر ایران پرچمهای سیاه و سبز عباسیان را برافراشته و سر در گریبان ستم خلفای اسلامی فرو برده بودند، بابک دلاوری از آذربایجان به پا خواست ،پرچم سرخ برافراشت، خود را خرّم دین خواند و سپاهیان دلیر خود را سرخ جامگان , در مدتی کوتاه از مرزهای آذربایجان تا قزوین امروزی را از زیر یوغ خلافت بیرون آورده و اعلام استقلال کرد و بالای ۲۰ سال با لشکریان عرب جنگید ، سر انجام هم با خیانت افشین یک ایرانی خائن که گول وعدههای خلیفه را خورده بود اسیر گشته و به قتل رسید و نامش در کنار دیگر دلاوران این سرزمین به جاودانگی پیوست.
۵۰۰ سال پیش هم پس از شکست شاه اسماعیل صفوی از سلطان سلیم عثمانی در چالدران ( شمال غربی خوی) تمام آذربایجان و کردستان در خطر سقوط قرار گرفت باز این مردم تبریز بودند که آذوقه شهر را به آتش کشیدند، لشکریان سلطان بعد از ورود به تبریز با یک شهر نیم سوخته بدون آذوقه برای افراد و اسبهای لشکر خود مواجه گردید و از ترس شبیخون لشکر ایران و گرسنگی تبریز و آذربایجان را تخلیه کرد و به سرعت به استانبول بازگشت.
یکبار دیگر ۱۰۰ سال پیش وقتی خفقان استبداد تمام ایران زمین را فرا گرفته بود و اکثر خانهها در تبریز پرچم روس را بر سر در خانههای خود زده بودند محله امیر خیزی تبریز با دلاوری ستار خان و باقر خان به پا خواست و شعله مشروطه را که به خاموشی کشیده شده بود دوباره شعله ور کرد این دلاوری آنچنان شور بر انگیخت که حتا باسکرویل معلم آمریکایی به مشروطه خواهان پیوست و در این راه جان خود را از دست داد و سر انجام ۶۵ سال پیش وقتی که شوروی فرزند خلف امپراتوری روسیه بعد از جنگ دوم جهانی آذر بایجان را اشغال کرده و عکس استالین دیکتاتور بزرگ بر سر درب دفاتر تجزیه طلبان مزدور آویخته شده بود ,درایت سیاست مدارانی چون قوام و علا و پایداری محمد رضا شاه جوان و اولتیماتوم آمریکا ، شوروی را وادار به تخلیه خطه آذر بایجان کرد بطوریکه آنها بغیر از چند نفر از تجزیه طلبان که باخود بردند مرزهای خود را بسته و مابقی مزدوران که شوروی کمونیستی را کعبه امال خود میدانستند به حال خود رها کردند و پس از یک سال جدایی آذربایجان به مام میهن بازگشت.
در خاتمه با چکامهای از زویا زاکاریان یکی از فردوسیهای زمان سخن خود را به پایان میبرم.
آذر آبادگان من آذر آبادگان من,
پر غرور خاک ستارخان من،
آنکه دلش میزند نبض جدائی در با د،
با او سخن میگویم تا نگاه دارد به یاد،
آذر آبادگان من جان جانان من است،
قیمت خون ارس رگ ایران من است،
خانه شمس و زرتشت، آبروی میهن است
آذر آبادگان من آذر آبادگان من ,
مگر بی تو می شود زمزمه ی ارس شنید,
مگر بی تو می شود به معنای وطن رسید,